Wednesday, August 10, 2005

در جامعه جُلبکهایی وجود دارند که بواسطه جریان های گردابی بطور ناگهانی به سطح آب میان و به شاخه ای گیر می کنند...

یکی از این جلبک ها توی ادارهء دانش آموختگان حتی با چشم غیر مسلح هم قابل تشخیصه!

Tuesday, August 09, 2005

اشکها و لبخندها

همین الان از مهمونی علیرضا اومدم. اونم داره میره (میاد) سوئد. شب خوبی بود، شبی شیرین...و تلخ...
من با علیرضا، روزبه و عطا روزهای خیلی خوبی رو گذروندم. مدت زیادی نیست که من باشون دوست هستم ولی توی همین مدت کم صمیمی ترین دوستانم شدند.

خاطرات زیادی با هم داریم...همین طور که می نویسم، تصاویر گذشته از جلو چشمم می گذره...حال عجیب و تلخی دارم.

عطا خیلی بی تابی می کرد، مستِ مست بود، ولی ... بگذریم

گرچه روزبه و علیرضا هم میان سوئد، ولی دیگه اون جمع قبلی نیست، یه تجربهء دیگه ست، یه زندگیه جدیده. نمی گم این بهتر بود یا اون، ولی هرچه هست روزهای عزیزی هستند، و خاطراتی، که دیگه تکرار نمی شن...

دلم گرفته، یاد آهنگ هایده افتادم «مثل مردن می مونه از همه کس دل بریدن، حتی بدتر ز مردن، عزیزا رو ندیدن...»

امشب واسهء س هم شب سختی بود. وقتی داشتیم با هم می رقصیدیم، بغض گلوی جفتمون رو گرفته بود، ولی نه بغض اون واسهء من بود، و نه بغض من واسهء اون. یه جاهاییش دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه. من سعی کردم بغلش کنم و دلداریش بدم ولی راستش نمی دونستم چطوری!!! هر چیزی که به ذهنم می اومد و فکر می کردم ممکنه آرومش کنه بهش می گفتم. تجربهء سختیه براش، هیچ وقت دوست ندارم چنین تجربه ای داشته باشم ... هیچ وقت

علی رغم اینکه زیاد عاطفی نیستم، به نظر می رسه روزهای سختی در پیشه...







بوروکراسی

همچنان درگیر ماراتن فارغ التحصیلی هستم در حالی که یکشنبه شب پرواز دارم!!!
امروز صبح توی وضعیت بسیار خوبی بودم، تنها سه امضاء مونده بود تا بتونم تصفیه حساب کنم: استاد تطبیق، رئیس دانشکده، رئیس اداره دانش آموختگان.
صبح وقتی داشتم می رفتم دانشگاه، توی خیابون اسکندری یه کمی ترافیک بود، به نزدیک جمعیت که رسیدم دیدم یه موتور روی زمین هستش و یه آقایی که احتمالاً

رانندش بوده تاقواز روی زمین خوابیده، ملت هم فقط نگاهش می کردند و هیچ گونه تکاپویی دیده نمی شد!!!! شاید از همین نشونه باید می فهمیدم امروز روز پراسترس و افتضایی خواهم داشت.

دو تا امضای اول به خوبی و خوشی و با کلی حال دادن تموم شد. استاد تطبیق رو که نصف بر و بکس دانشکده کامپیوتر از دستش شاکی هستند مثل همیشه کلی تحویلم گرفت و عذر خواهی کرد که 15 دقیقه معطل شدم!!!! در حالی که شلوار پارچه یی هم نپوشیده بودم، و حتی زنجیر طلا رو هم از گردنم در نیاوردم!D : دومی هم که مربوط به رئیس دانشکده بود و بیرون دانشگاه جلسه داشت و قرار بود 12 بیاد ساعت 10:45 اومد و امضا کرد، دمش گرم!

با انرژی تمام رفتم اداره دانش آموختگان و مدارک رو تحویل دادم. یه ذره مدارک رو زیر و رو و بالا و پایین کرد و گفت فلان چیز و برو بگو وارد کارنامه کنند و فلان چیز و برو بگو حذف کنند و ... ! همه اش که انجام شد دیگه گفتم کار تمومه! مدارک رو که دوباره دادم دستش یه نگاهی دوباره کرد و گفت: "اِاِاِاِاِ تو با این کارنامه الان نمی تونی فارغ التحصیل شی، برو آخر شهریور بیا!!!"، حالا از ما که یعنی چی، من یکشنبه پرواز دارم و 29 آگوست ثبت نام دارم و از اون که به من ربطی نداره. علت ثبت نام صفر واحدی توی ترم تابستون برای ادامه پروژه کارشناسی ام بود، در حالی که من این موضوع رو با معاون آموزشی چک کردم که من نمی تونم تا آخر شهریور برای فارغ التحصیلی صبر کنم، ولی گفته بود که مشکلی نیست و می تونی فارغ التحصیل شی.

بدبختی دیگه هم اینکه رئیس اداره آموزش از امروز برای مدت 2 هفته رفته مسافرت و طبیعتا مثل هر سیستم اداریِ دیگه ای جانشین جرأت نداره که بجز کارهای روتین از سایر اختیارات رئیس استفاده کنه.

سرتون رو درد نیارم، با کلی جر و بحث و خواهش و تمنا گفتند تنها کاری که می تونند بکنند اینه که ترم تابستان رو حذف کنند و بعلت تاخیر، نمرهء پروژه رو P رد کنند. معنیش اینه که نمره توی کارنامه نمی آد و جزء معدل هم حساب نمی شه. فقط نشون می ده که پروژه انجام شده. تو کارنامه که هیچی! هیچ جای دیگه هم نمیاد که این پروژه با نمرهء فلان انجام شده.

با اعصاب خود و حالتی مستأصل اومدم خونه، واقعا نمی دونستم چی کار کنم. از این همه استرس و این گرمای ...ی هوا سرم درد گرفته بود. وقتی اومدم خونه تنها راه رو این دیدم که یه زنگ به مسئول گروهمون توی دانشگاه اونور بزنم. راستش کلی حال کردم با جواب دادنش، گفت "ما این قضیه رو درک می کنیم. می دونیم که گاهی اوقات مدتی طول می کشه تا مدارک فارغ التحصیلی آماده بشه، فقط یه برگه بگیر که نشون بده روند فارغ التحصیلی ات در حال انجام هستش و با لیست نمراتت بیا ثبت نام کن"

خلاصه که به خیر گذشت (البته امیدوارم! چون منوط به گرفتن اون نامه ست) و چند ساعتی طول کشید تا وضعیت اعصابم به حالت عادی برگرده.

راستی، دیروز دوشنبه برای آخرین بار رفتم باشگاه، کلاس استاد لطفی. تمرین همگانی بود و خیلی ها اومده بودند. ضمناً استاد ازم امتحان گرفت و قهوه ای شدم(خودم که نه!!! کمربندم)! یه جورایی نوش داروی پس از مرگ سهرابه، چون هیچ وقت نمی تونم این کمربند رو ببندم!! البته...شاید بشه یه برنامه ای ردیف کرد که توی سوئد هم مرتب تمرین کنم.

Sunday, August 07, 2005

اسلام

امروز عصر که می خواستم بیام خونه، سوار یه تاکسی شدم. دو نفر عقب نشسته بودند و یک پسر حدودا 17 ساله با ظاهری بسیجی (تیب کلاسیک بسیجی دیگه! شلوار پارچه ای، پیرهن روی شلوار، ریش نا مرتب و ...) جلو نشسته بود. من هم عقب نشستم. یک کمی که ماشین حرکت کرد یه خانم حدودا 50 ساله دست تکان داد که سوار شه. طببیعتا چون عقب جا نبود باید جلو می نشست. یه دفعه دیدم اون بچه بسیجیه آشفته شد و مثل محکومی که به پای دار می ره شروع به تقلا کرد که یه مرد بیاد جلو بشینه و خانم عقب بشینه!!!!
به هر حال خانمه سوار شد و ملت هم شروع کردند به متلک و حرفای نیش دار پروندن!! بخصوص رانندهء بیچاره که از پس پسره اونو به سمت چپ هل می داد داشت از پنجره میفتاد پایین!!! پسره به هر بدبختی بود می خواست خودشو یه جوری نگه داره که مبادا مانتوی خانمه به پیرهنش تماس پیدا کنه و اسلام بر باد بره!!!

به محض اینکه یه نفر از عقب پیاده شده خانمه با حالتی اعتراض آمیز پیاده شد و اومد عقب نشست. پسره که پیاده شد سیل فحش و فضیحت شروع شد(البته یه سِریش رو هم در حضور خودش گفتند D:)!!
- "آدم اگه به خودش شک نداشته باشه این طوری نمیکنه"
- "بی شعور جای پسرِ من می موند"
- "اگه کسی معذب میشه می تونه یا تاکسی تلفنی بگیره یا کرایه دو نفر رو بده که کسی کنارش نشینه"
- "تقصیر خودمونه، حقمونه"
- "نخیر آقا، اسلام کی از این حرفا زده..."
(اینا بهداشتیاش بودند البته! D:)

خداییش(منظورم خدای خودمه، نه شما!)، اگه قراره اسلام با این جور چیزا حفظ بشه، همون بهتر که نشه!

ای کاش کمی می اندیشیدیم...